ادامه
هرقدر خویشتن آرمانى به خویشتن واقعى نزدیک تر باشد، فرد راضى تر و خشنودتر خواهد بود. فاصله زیاد بین خویشتن آرمانى و خویشتن واقعى به نارضایى و ناخشنودى منجر مى گردد.
دو مفهوم «هماهنگى خویشتن» و «ثبات خویشتن»در نظریه راجرز، مورد توجه زیاد محققان امور شخصیت قرار گرفته اند. «هماهنگى خویشتن» یعنى تجانس و ثبات خویشتن، عبارت است از: نبود تعارض بین ادراک از خویشتن و تجربه هاى واقعى زندگى مردم که علاقه دارند به شکلى رفتار کنند که با خودانگاره آنان همساز و همخوان باشد. در غیر این صورت، این تجربه ها و احساسات تهدیدکننده اند، به طورى که هر قدر این ناهماهنگى و ناهمخوانى بیشتر باشد، به همان نسبت، شکاف بین خویشتن شخص و واقعیت ژرف تر مى شود، و تا زمانى که فرد در این تعارض گرفتار است و خود نیز از آن آگاه نیست، بالقوّه در معرض اضطراب قرار داد. در این حال، شخص باید از خود در مقابل واقعیت دفاع کند تا از اضطرابش بکاهد. راجرز در این زمینه، دو روند دفاعى را ذکر مى کند که یکى از آن ها مخدوش کردن معناى تجربه اى است که با خودپنداره شخص در تضاد است و دیگرى انکار آن تجربه است اما در یک فرد سازگار، خودپندارى با تفکر، تجربه و رفتار همسازى دارد; به این معنا که خویشتن وى قالبى نیست، بلکه انعطاف پذیر است و از راه درونى سازى تجارب و افکار تازه قابل تغییر است.
راجرز در تئوری خود در بیان خویشتن پنداری مینویسد:
هر انسانی در دنیای متغیر و متحولی از تجربیات گوناگون زندگی میکند که فقط خودش در مرکز آن جهان هستی قرار دارد. فرد یا ارگانیزم بر اساس تجربه و درک خودش از زمینه تجربی، نسبت به آن واکنش نشان میدهد. او تجارب خود را واقعیت تلقی میکند و برای او واقعیت همان چیزی است که او تجربه میکند.
رفتار نتیجه ادراک فرد است و فرد به طریقی که واقعیت را ادراک و توصیف میکند نسبت به آن واکنش نشان میدهد. ارگانیزم به زمینه پدیدهای و ادراکی خود، به صورت یک کل سازمان یافته پاسخ میدهد. پاسخهای جسمانی و روانی ارگانیزم به وقایع خارجی به صورت یک کل سازمان یافته و هدف جویانه است. مثلاً اگر آب بدن کاهش یابد، تمام اجزای ارگانیزم به تلاش میپردازند تا این کمبود را تأمین نمایند.
ارگانیزم یک تمایل انسانی ذاتی و یک تلاش اصلی دارد و آن تمایل به تحقق بخشیدن و حفظ و تعالی خویش است و این پایه و اساس فعالیتهای او را تشکیل میدهد. تمام نیازهای روانی و جسمانی فرد را میتوان جنبههایی از همین نیاز بنیادی دانست. تحت تأثیر این تمایل اساسی، ارگانیزم در جهت رشد، خودشکفتگی، بقاء و تعالی، خود رهبری، خود نظمی، خود مختاری، مسئولیت و تسلط بر نفس حرکت میکند. مهمترین موضوع برای درک و فهم رفتار فرد آن است که آن را در چهارچوب مرجع قیاس درونی او مورد توجه و بررسی قرار دهیم. بنابراین راه برای شناخت رفتار فرد آن است که قالب مرجع قیاس درونی او شناسایی شود و به مسائل به همان طریقی نگریسته شود که خود فرد به آنها مینگرد… از کل زمینه ادراکی به تدریج بخشی بنام«خود» متمایز و متجلی میشود که«مفهوم خود» نیز نامیده میشود. مفهوم خود ابعادی دارد و هر بعد آن دارای ارزشهایی است. راجرز معتقد است که بر اثر تعامل فرد با محیط و خصوصاً در سایه ارزشیابی فرد از تعامل خود با دیگران سازمان«خود»شکل میگیرد.
راجرز نیز مانند فروید، به نظریه خود بر اساس کار با بیماران و مراجعین خوددست یافت. راجرز تحت تأثیر گرایش ذاتی آدمها برای رشد و کمالیافتن، و کسب تغییرات مثبت قرار گرفت. او به این نتیجه رسید که نیروی اصلی برانگیزندهی آدمی گرایش به خودشکوفایی است؛ یعنی گرایش برای تحقق بخشی یا شکوفاسازی تمام تواناییهای موجود در انسان. هر موجود رشدیابنده سعی دارد تمام توانمندیهایش در محدوده وراثت را شکوفا کند. ممکن است آدمی در همه حال به روشنی نداند که کدام اعمال او منجر به رشد شده و کدامیک نمیشود، ولی همینکه موضوع روشن شود شخص راه رشد کردن را انتخاب میکند. راجرز منکر نیازهای دیگر نشد که برخی از آنها نیز زیستی هستند، ولی او این نیازها را تحتالشعاع نیاز به تحقق خویشتن دانست.
باور راجرز به اولویت شکوفاشدن، اساس روش درمانی «بیرهنمود» یا درمانجومداری او را شکل داد. این روش رواندرمانی هر انسانی را دارای انگیزه و توان تغییرکردن میداند و خود فرد را از هر کس دیگری باصلاحیتتر برای تعیین سمت و سوی این تغییر میشمارد.
نقش درمانگر این است که در حالیکه درمانجو به بررسی و تحلیل مسائل خود مشغول است آنها را به خود او بازتاب دهد. این روش با روانکاوی متفاوت است که در آن، درمانگر تاریخچه زندگی شخص را تحلیل میکند تا بداند مشکل او چیست و سپس راهکار درمانی برای او در پیش میگیرد.
خویشتن مفهوم محوری در نظریه شخصیت راجرز مفهوم خویشتن یا خودپنداره است. خویشتن یا خویشتن واقعی شامل تمام اندیشهها، ادراکات، و ارزشهایی است که «من» یا «خودم»، را میسازند؛ و دربرگیرندهی آگاهی از «آنچه هستم» و «آنچه میتوانم انجام دهم» است. این خویشتن ادراک شده، به نوبه خود بر ادراک فرد از جهان و رفتارش تأثیر میگذارد. برای مثال زنی که خود را قوی و لایق میداند عملکردش بر جهان کاملاً متفاوت است با زنی که خود را ضعیف و ناتوان میداند. خودپنداره الزاماً منعکس کنندهی واقعیت نیست؛ ممکن است کسی بسیار موفق و مورد احترام باشد ولی خودش را شکست خورده بداند.
طبق نظریه راجرز آدمی هر تجربهای را در رابطه با خودپنداره خویش میسنجد. مردم دوست دارند به نحوی رفتار کنند که با تصویری که از خود دارند همسان و هماهنگ باشد. تجربهها و عواطفی که این هماهنگی را ندارند تهدیدکننده شده، و ممکن است از حیطهی آگاهی طرد شوند. این همان مفهوم واپسرانی از دیدگاه فروید است.
هرچه شخص بخش بزرگتری از تجربهی خود را انکار کند (به دلیل ناهماهنگی با خودپندارهاش)، فاصله بین خویشتن با واقعیت بیشتر شده و امکان ناسازگاری زیادتر میشود. اگر این فاصله خیلی زیاد شود دفاع فرومیپاشد، که منجر به اضطراب شدید و یا دیگر اختلالات روانشناختی میگردد. در مقابل، شخص سازگار دارای خودپندارهای است که با تفکر، تجربه و رفتارش هماهنگی دارد؛ خویشتن او سخت و غیرقابل انعطاف نیست بلکه همگام با پذیرش و درونسازیِ تجربهها و افکار جدید، تغییر میپذیرد.
راجرز همچنین بر آن بود که آدمی دارای خودِ آرمانی یا ایدهآل است یعنی تصوری از آن کسی که میخواهیم بشویم و باشیم. هرچه خودِ آرمانی نزدیکتر به خود واقعی باشد، شخص احساس تحققیافتگی و رضایت بیشتری میکند. فاصلهی زیاد بین خود آرمانی و خود واقعی منجر به ناخشنودی و نارضایی شخص میگردد.
بنابراین دو نوع هماهنگی میتواند پیدا شود. یکی بین «خود» و تجربه واقعیت؛ و دیگری بین خود واقعی و خود آرمانی. راجرز فرضیههایی دربارهی اینکه چگونه این ناهماهنگی رخ میدهد ارایه داد؛ بهویژه معتقد بود که مردم در صورتی کارایی بیشتری خواهند داشت که در شرایط پذیرش مثبت بدون قید و شرط رشد کرده باشند، یعنی اینکه احساس کرده باشند که در نظر والدین و دیگران حتی وقتی احساسات، نگرشها و رفتارشان ایدهآل نیست ارزشمند هستند.
اگر والدین فقط به صورت مشروط پذیرش مثبت نشان دهند یعنی فقط به شرطی که کودک رفتار و افکار و احساسات صحیح ارائه دهد، در آن صورت خودپندارهی کودک خدشهدار میشود. برای مثال احساس رقابت و خصومت نسبت به برادر یا خواهر کوچکتر امری طبیعی است ولی اولیا معمولاً از کتک خوردن فرزند کوچکتر خشمگین شده و غالباً کودک بزرگتر را تنبیه میکنند. کودکان به ناگزیر این تجربه را به نحوی در خودپندارهشان جا میدهند. آنها ممکن است به این نتیجه برسند که بد هستند و احساس شرمندگی کنند؛ یا اینکه فکر کنند والدین آنها را دوست ندارند و بنابراین گرفتار احساس طردشدگی شوند؛ یا اینکه احساسات خود را انکار کرده و فکر کنند که نمیخواهند برادر یا خواهرشان را بزنند. هر یک از این نگرشها، واقعیت را مخدوش میکند. انتخاب سوم آسانترین راه است ولی به این ترتیب کودک احساسات واقعی خود را انکار کرده و آن را ناخودآگاه میسازد. مردم هرچه بیشتر مجبور به انکار عواطف خود شده و ارزشهای دیگران را قبول کنند، احساس ناراحتی بیشتری نسبت به خود خواهند کرد. پیشنهاد راجرز به والدین این است که احساسات کودک را بپذیرند
و در عین حال برای او تشریح کنند که چرا کتک زدن امری ناپذیرفتنی است.