مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
برخیز
و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن
مشکل ما
یک
کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان
پیش که کوزهها کنند از گل ما
هر
سال که از عمر ما می گذرد فرصت های ما از دست می روند و خطی بر کاغذ سفید عمر ما
کشیده می شود .
کودکی
که با آرزوهای بزرگ پا به این دنیا می
گذارد در پای درخت خوشکیده آرزوهایش می نشینید و با نامیدی نظاره گر افتادن آخرین
برگهای درختش است.
شاید
این یک خواب طولانی باشد شاید واقعیت
نداشته باشد نه نه نمی تواند برای من اتفاق بیافتد من نمی توانم باور کنم : نابودی خاطراتم ، همه در آتش روزگار
بسوزند از بین بروند .