سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چرا من ؟ _ 11

    نظر

 

(این داستان با کمی الهام از واقعیت نوشته شده است)

 

چرا من ؟!!!

 

انگشت اشاره ام را محکم گرفته بود و تند تند می آمد ، خواهرزاده ام بود ، شش سال بیشتر نداشت ، می رفتیم تا برایش یک  لـُپ لـُپ بخریم .

ـــ  سلام آقا ، لطف کنید یک لـُپ لـُپِ پانصدی بدین .

ـــ  چند تومنی ؟

ـــ  پانصدی

ـــ  آخ !  شرمنده ، پانصدی نداریم ، تموم کردیم .

به پایین نگاه کردم ، درست به مرکز چشمام نگاه می کرد ، خواستم با صدای محکم بگم : " خوب دیگه ندارن ، برگردیم خونه "  ولی چنان به نگاهم خیره شده بود که دلم سوخت . گفتم : " بریم یک مغازه ی دیگه " . حدود پنجاه متر دیگه  رفتیم ، تند تند راه می رفتم تا نتونه پا به پای من بیاد آخه حوصله نداشتم ، سر ظهری من را برای خرید لـُپ لـُپ آورده بود خیابان .

ـــ  سلام آقا ، لـُپ لـُپ دارین ؟

ـــ  بله ، چند تومنی ؟

ـــ  پانصدی

ـــ  اجازه بدین ، بفرمایید .

پانصدی را از دستش کشیدم و دادم به مغازه دار ، راه افتادیم به سمت خونه . توی مسیر هی می گفت : " دایی باز کنم ؟ "  من هم می گفتم : " نه ، الآن نه ، بریم خونه بعد "  ولی چند بار این جمله را تکرار کرد . می تونستم تمام هیجان دنیا را در صورتش ببینم . نهایتاً وسط راه ایستادم ، نشستم تا هم قد اون بشم و بعد بهش گفتم : " اینجا نمی شه قطعه های اسباب بازی را به هم وصل کرد ، بریم خونه اونجا بازکن " ، من به اون گفتم ولی گوش نکرد . دوست داشت زودتر بازکنه " من هم گفتم : " بازکن " .

خیلی آرام ، یواش یواش باز کرد طوری که می شد آرزوهایی که از قلبش می گذرد را حس کرد . لـُپ لـُپ را از وسط به آرامی باز کرد ، کمی ثابت ماند بعد سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد و گفت :

ـــ  دایی ، پوچ بود !!!

چشم هایم را از نگاهش گرفتم ، آرزو می کردم که ای کاش می شد تمام لـُپ لـُپ های جهان را برایش می خریدم  ولی حیف که حتی نمی توانستم یکی دیگر برایش بخرم ، حتی یکی دیگر . در تمام طول مسیر تا خانه دیگر هیچ چیز نگفت ، هیچ چیز ، حتی یک کلمه .

مجتبی قیاسی خالو

پاییز 85